Oct 10, 2009

اندر جریانات ِ امر به معروف و اینا

من رو توی یک زیارتگاه تصور کنین می تونین دیگه؟
وقتی دقیقآ جلوی در شالمو میکشم جلو و یه چادر به چه بلندی !! سر میکنم
بعد تصور کن که با اعتماد به نفس می رم به نیت داخل شدن
که یکهو یکی میپره جلو
و احتمالآ یه بویی به دماغش می خوره که من اینکاره نیستم
هی نگاه میکنه
از بالا به پایین و بالعکس
و در نهایت چون چیزی گیر نمی یاره میگه
خواهرم ! جورابتو عوض کن ! رنگش جلب توجه میکنه
مشکی بپوش
من با دهن باز به پایین نگاه میکنم
و چشمم به جورابایی میفته که زورکی جلوی در پام کردم
و نارنجی پر رنگ و لیمووییه
و من بسیار دوستش می داشتم
دوباره با دهن باز نگاهش میکنم و میگم اصلآ چرا؟
مچ پا به پایین که حلال
اونم یه لحظه گیج زده
زود میگه
نمیدونم خواهرم !قانونه ! دفعهء دیگه مشکی بپوش
از اون اخمای معروفم تحویلش میدم
شما برادر من نیستی ! منم جوراب مشکی ندارم
دفعهء دیگه ام نمیام
فکر کن که جمعه صبح با صدای ونگ موبایل بیدار بشی
و ببینی یکی بعد از اینهمه مدت برات نوشته
گودزیلاااا